و او قصه اش را چنین آغاز کرد:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچی نبود و سکوت کرد. وقتی مرا سخت در انتظار شنیدن بقیه قصه اش دید، دوباره به سخن درآمد و گفت:
هنوز هم غیر از خدا هیچی نیست. باز سکوت کرد و از نو به انتظار گذاشت. این بار گوئی دیگر نمی خواست حرفی بزند.
بعد از مدتی پرسیدم: و بعد!
گفت: بعد، هیچی. قصه ام همین بود که گفتم.
گفتم: قصه ات همین دو جمله بود؟
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچی نبود و سکوت کرد. وقتی مرا سخت در انتظار شنیدن بقیه قصه اش دید، دوباره به سخن درآمد و گفت:
هنوز هم غیر از خدا هیچی نیست. باز سکوت کرد و از نو به انتظار گذاشت. این بار گوئی دیگر نمی خواست حرفی بزند.
بعد از مدتی پرسیدم: و بعد!
گفت: بعد، هیچی. قصه ام همین بود که گفتم.
گفتم: قصه ات همین دو جمله بود؟